گذشته رانمی شدبه حال ارتباط داد.چون خط فاصله ای درمیانشان بود.

بیشتربااحساسم بازی می کردم تا با کلمات .

چشم هایم رابسته بودم.نه گذشته رامیدیدم نه آینده را.

درحال گمشده بودم خودم راپیدانمی کردم.اطرافم پرازمه بود.مه غلیظی که نه پشت سرقابل رویت بود نه مقابل.

فقط دستی راکه برای رهاییم درازشده بود میدیدم .اگرآن رانمی گرفتم درتاریکی محض گم می شدم،برای پس زدنش توانی دروجودم باقی نمانده بود.کم کم داشت مه راکنارمی زد وخودرانمایان می ساخت.برق محبتی که درنگاهش بوددرتاریکی می درخشید.معلوم نبودخاطره ها کجا هستند .کدام داروی بیهوشی بی حسشان ساخته ودرکدام بسترآرمیده اند...

نفی

یوشارویس درلحظه ی مرگ کسی که برایش بسیارعزیزبوداین واژه هارانوشت :
مامیمیریم اماتومی مانی ابدیت ازآن توست ودرابدیت هم چون نقاطی بی اهمیست دراین جهان واقعیت ها به یادنمی آییم بلکه هم چون برگ های سبزی خواهیم بود که دریک لحظه ی ویژه درشاخه های درخت زندگی جوانه خواهندزد.
این برگ ها ازدرخت سقوط می کنند امابه فراموشی سپرده نمی شوند چون توهمواره خودرادرمیان آنها به یادخواهی آورد.

پائلوکوئلیو

آزادی بی تعهدی نیست
توانایی انتخاب
وتعهدبه آن انتخاب است...

پیامبرعاشق

 


شایدبتوانی آنکه رابااوخندیده ای فراموش کنی،

اماهرگزنمی توانی آنکه رابااوگریسته ای فراموش کنی.

بایدچیزمقدس وشگفتی در نمک باشد، ازآنروکه دراشکهای ما ودریاست.

پیله

نیکوس کازانتزاکیس ((نویستده ی زوربای یونانی)) تعریف می کندکه درکودکی پیله ی کرم ابریشمی را روی درختی می یابد درست زمانی که پروانه خودراآماده می کند تاازپیله خارج بشود.کمی منتظرمی ماند اماسرانجام چون خروج پروانه طول می کشد تصمیم می گیرد به این فرایندشتاب بخشد.باحرارت دهانش پیله راگرم میکند تااینکه پروانه خروج خودرا آغازمی کند امابالهایش هنوزبسته اند ومدتی بعد می میرد.

کازانتزاکیس می گوید:بلوغی صبوراانه بایاری خورشیدلازم بود امامن انتظارکشیدن نمی دانستم .آن جنازه ی کوچک تابه امروزیکی از سنگین ترین بارهابرروی وجدانم بوده.اماهمون جنازه باعث شد بفهمم که فقط یک گناه کبیره ی حقیقی وجوددارد آن هم فشارآوردن برقوانین بزرگ کیهان.بردباری لازم است نیزانتظارزمان موعودراکشیدن وبااعتمادراهی را طی کردن که خداوندبرای زندگی مابرگزیده.

پیامبرعاشق


تولدومرگ ،شریفترین جلوه های شهامتند.

دوست من! من وتوبازندگی بیگانه خواهیم ماند

وبایکدیگروهریک باخویشتن،

تاروزی که توسخن گویی ومن گوش فرادهم،

تاصدای توراصدای خودپندارم

وآنگاه که درمقابل توبایستم ،

گمان برم که دربرابرآینه ای ایستاده ام.

آنها به من می گویند:((اگرخودرابشناسی همه ی انسانها را خواهی شناخت.))

ومن می گویم :((تنها زمانی خودراخواهم شناخت که همه ی انسانهارابشناسم.))

اگربواقع چشمانت را بگشایی وبنگری ، چهره ی خویش را در همه ی چهره ها خواهی دید، واگرگوش سپاری وبشنوی صدای خویش را درهمه ی صداها خواهی شنید.

اگرتنهاآنچه را که روشنایی آشکارمی کندمی توانی ببینی وآنچه را تنها صدا اعلام می کند می توانی بشنوی ،پس،براستی،نه می بینی ونه می شنوی.

انسان دوتن است یکی بیدار درتاریکی ودیگری خواب درروشنایی.

اگرقلبت آتشفشانی است چگونه ازگلها انتظارداری که دردستهایت برویند؟



بخش دیگرازنوشته های پیامبرعاشق

نیمی ازآنچه که می گویم بی معنااست اما آن را میگویم تانیمه ی دگررادریابی .

انسان به سحرنتواند رسد مگر با گذارشب.


تنهاعشق ومرگ همه چیزرادگرگون می کند.


توشراب می نوشی شاید که مست شوی ومن شراب می نوشم شایدکه مرا ازمستی آن شراب دیگر هشیارکند.

آنگاه که جامم خالی است به خالی بودنش رضامی دهم اما آنگاه که جامم نیمه پراست ازنیمه پربودن آن رنجیده می شوم . 

سخاوت آن نیست که آنچه رابیش ازتومحتاجم برمن ببخشی بلکه سخاوت آن است که آنچه را خودبیش ازمن محتاجی برمن ببخشی.

گوشه ای از نوشته های صادق هدایت درکتاب بوف کور


زندگی من بنظرم همانقدرغیرطبیعی نامعلوم وباورنکردنی میاید که نقش قلمدانی که باآن مشغول نوشتن هستم گویا یک نفرنقاش مجنون وسواسی روی جلداین قلمدان را کشیده اغلب به این نقش که نگاه می کنم مثل این است که بنظرم آشنا میاید شایدبرای همین نقش است ...شایدهمین نقش مراوادار به نوشتن می کند

درزندگی زخم هایی هست که مثل خوره روح  راآهسته ودرانزوامی خورد ومی تراشد




آنچه بوده است همان است که خواهد بود وآنچه شده است همان است که خواهد شد وزیرآفتاب هیچ چیز تازه نیست

جبران خلیل جبران



آن کس که به تو ماری می دهد وتو ازآن اتظارماهی داری شاید جزء مار چیزدیگری برای پیشکش نداشته باشد پس از جانب آن بخشندگی است


دف دل رابدست گرفت
ویولون ضجه رابردوش گذاشت
گیتاراشک راآماده کرد
وساکسیفون دستان نوازش راهم آماده کرد
احساس دستورنواختن داد
ریتم آرام پیانوآهنگ التماس رانواخت
بسیارآرام،آرام نواخت ونواخت
هرازگاهی گیتاربه یاری اش می آمد
کم کم صدای پیانو به همراه گیتاربالاگرفت
وویولون به یاریشان آمد
زدوزد جیغ کشید وضجه زد
ساکسیفون هم سعی میکردآهنگ گیتارراپنهان کند
آخردیگرنمیشد
دف هم آمد اوهم ازخواهش دل گفت
ناگاه احساس عقل راباخبرکرد
عقل آمدوگفت
دیگرناله بس است
چشمانت رابازکن اونیست وتودوباره درخوابی
آرام چشمهایت رابرهم بگذاروکمی فکرکن
نوشته شده توسط ترنم
نوشته شده توسط ترنمیث
اونیست ودیگرنخواهد بود
.چشمهایم رامیبندم اما بازحضورتوراحس میکنم

خوشبخت کسانیکه عقلشان پاره سنگ میبرد چون ملکوت آسمان مال آنهاست
آسمان که معلوم نیست ولی روی زمینش حتمامال آنهاست
انجیل ماتئوس ۵-۳

خورسند شدیم از اینکه که امروز رنگ دگراست نه رنگ دیروز

تاشب نشده رنگ دگرشد گفتندازاین نکته هزارنکته بیاموز

فریادزدیم که چرخ گردون لیلا تو نداده ای به مجنون

فریاد برآمدآنکه خاموش، کم داد اگر نگیرد افسون

خاموش شدیم ودرخموشی رفتیم سوراغ می فروشی

فریادزدیم دوای ما کو؟ گوینددواست باده نوشی

هشیارنشد مگر که مدهوش این با رگران بگیرم از دوش

آرام کنارگوش ما گفت: این بار گران تو مفت مفروش

ازخود به کجا شوی تو پنهان ؟ازخود به کجاشوی گریزان؟

بیداری دل چنین مخوابان سخت آمده است مبخش آسان

هشیارشدیم ازاینکه هستیم رفتیم ودر میکده بستیم باخودبه سخن چنین نشستیم

ما باده نخورده ایم و مستیم؟

مسجد سرراه ازآن گذشتیم برروی درش چنین نوشتیم درمیکده هم خدای بینی با مردخدای اگر نشینی.

دیوانگی

دیوانه بمانید ولی مانند عاقلان رفتارکنید
خطرمتفاوت بودن رابپزیرید ولی بدون آنکه جلب توجه کنید
نوشته ی پائولوکوئلیو (درکتاب ورونیکا تصمیم می گیرد بمیرد)

بعدها

مرگ من روزی فراخواهدرسید

دربهاری روشن ازامواج نور

درزمستانی غبارآلودودور

یاخزانی خالی از فریادوشور

مرگ من روزی فراخواهدرسید:

روزی ازاین تلخ وشیرین روزها

روزپوچی همچوروزان دگر

سایه ای زامروزها،دیروزها!

دیدگانم همچودالانهای تار

گونه هایم همچو مرمرهای سرد

ناگهان خوابی مراخواهدربود

من تهی خواهم شدازفریاد درد

می خزندآرام روی دفترم

دستهایم فارغ ازافسون شعر

یادمی آرم که دردستان من

روزگاری شعله میزدخون شعر

خاک می خواندمراهردم به خویش

می رسندازره که درخاکم نهند

آه شایدعاشقانم نیمه شب

گل به روی گورغمناکم نهند

بعدمن ناگه به یک سو می روند

پرده های تیره ی دنیای من

چشمهای ناشناسی می خزند

روی کاغذهاودفترهای من

دراتاق کوچکم پامی نهد

بعدمن،بایادمن بیگانه ای

دربرآیینه می ماندبجای

تارمویی،نقش دستی،شانه ای

می رهم ازخویش ومی مانم زخویش

هرچه برجامانده ویران می شود

روح من چون بادبان قایقی

درافق ها دوروپنهان می شود

می شتابندازپی هم بی شکیب

روزهاوهفته هاوماهها

چشم تودرانتظارنامه ای

خیره می ماندبچشم راهها

لیک دیگرپیکرسردمرا

می فشاردخاک دامنگیرخاک!

بی تو،دورازضرب های قلب تو

قلب من می پوسدآنجازیرخاک

بعدهانام مرا باران وباد

نرم می شویند از رخسارسنگ

گورمن گمنام می ماندبه راه

فارغ ازافسانه های نام وننگ

زمستان 1958 مونیخ

زندگی چیست

زندگی شاید یک خیابان درازاست که هرروز زنی بازنبیلی ازآن می گزرد

زندگی شایدریسمانی است که مردی با آن خودرا از شاخه می آویزد

زندگی شاید طفلی است که از که ازمدرسه برمی گردد

زندگی شاید عبورگیج رهگذری باشدکه کلاه ازسربرمی داردوبه یک رهگذر دیگربالبخندی بی معنی می گویدصبح بخیر.

زندگی شایدآن لحظه ی مسدودی است که نگاه من درنیمه ی چشمان تو خود را ویران می سازدو در این حسی است که من آن رابا ادراک ماه و دریافت ظلمت در خواهم آمیخت.

 

شعراز فروغ فرخزاد

زندگی نامه ی فروغ فرخزاد

فروغ فرخزاد 15 دی ماه 1313 در خانواده ای متوسط

بدنیا آمد.پدرش شخصیتی دوسویه داشت.یک افسر ارتش

مستبدکه درکودتای رضاخان نقش داشت ویک عاشق شعر

که در می بست وبا اشعارحافظ وسعدی رازونیازمی کرد.

فروغ ازنوجوانی شعر می سرود ونقاشی می کرد.برای

فرارازفضای بسته محیط خانوادگی بسیارزودباپرویزشاپور

ازدواج کردوبسیارزود نیزازاوجداشد.ثمره این ازدواج

"کامیار"نام گرفت.

وی در سال 1331نخستین مجموعه شعر خود را به نام

"اسیر" ودرسال1335دومین آن را بانام "دیوار"منتشرکرد.

وی در 25سالگی سومین مجموعه خودرا با نام "عصیان"

رانیزبدست چاپ سپرد.

وی بعدها این هرسه رابی ارزش وحاصل احساسات سطحی

یک دختر جوان دانست .

درسال 1337 سینما توجه فروغ را به خود جلب کرد وبه این

پی برد که می تواند درشعر به راهی جداازدیگران برود.

وی درساختن بسیاری ازفیلم های مستند با ابراهیم "گلستانی" همکاری می کند.

فروغ برای کسب علم سینما و... به انگلستان وآلمان وایتالیا وفرانسه سفرکرده است.

معروف ترین فیلمی که فروغ فروخزاد ساخته است در رابطه با جذامی هاست که در

جذام خانه تبریز ساخته شده است.

وی نام این فیلم را "خانه سیاه است" نامید.این فیلم برنده جایزه نفراول "فستیوال" "اوبرهاوزن" را برده است ومنتقدین اروپایی بسیار از اوتجلیل کرده اند.

سرانجام فروغ فرخزاد در سال134۴/11/24 درسن سی سالگی دار فانی را ودا گفتند وجان به جان آفرین تسلیم کردند. یادشان گرا می باد.

من نمی تونم که توضیح بدم که چرا شعر می گم فکر می کنم همه ی اونایی که کار هنری می کنند علتش یک جور نیاز ناآگاهانست به مقابله وایستادگی در برابرضواب.اینها آدمایی هستندکه زندگی رو بیشتردوست دارندومی فهمندوهمین طورمرگ را.کارهنری یک جور تلاش است برای باقی ماندن ویا باقی گذاشتن خود ونفی معنای مرگ .

سخنی از فروغ فرخزاد

اسیر

تورا می خواهم ودانم که هرگز

به کام دل در آغوشت نگیرم

تویی آن آسمان صاف و روشن

من این کنج قفس مرغی اسیرم

زپشت میله های سرد وتیره

نگاه حسرتم حیران به رویت

دراین فکرم که دستی پیش آید

ومن ناگه گشایم پر بسویت

دراین فکرم که در یک لحظه غفلت

ازاین زندان خاموش پربگیرم

به چشم مرد زندان بان بخندم

کنارت زندگی از سر بگیرم

در این فکرم من ودانم که هرگز

مرایاری رفتن زین قفس نیست

اگرهم مرد زندانبان بخواهد

دگرازبهرپروازم نفس نیست

زپشت میله هاهرصبح روشن

نگاه کودکی خندد برویم

چومن سرمی کنم آوازشادی

لبش با بوسه می آید بسویم

اگرای آسمان خواهم که یک روز

از این زندان خاموش پربگیرم

به چشم کودک گریان چه گویم

زمن بگذر که من مرغی اسیرم

من آن شمعم که با سوزدل خویش

فروزان می کنم ویرانه ای را

اگرخواهم که خاموشی گزینم

پریشان می کنم کاشانه ای را

(تهران-مردادماه 1333) فروغ فرخزاد

آسمان آفتابی

آسمان دل من آفتابی بود

شباش مهتابی بود

اماالان ابری شده دل من

نه دلمن بلکه دل همه ی ما

دل می خواد گریه کنه دادبزنه

تاخداش و صدا کنه

بگه بااینکه دل ابری شده

ولی روزای آفتابی رو خیلی دوست داره

دلم من غصه نخورخورشیدطلوع می کنه

دلارودوباره پرنورمی کنه

دوباره هوای ابری آفتابی می شه

هوای تاریک مهتابی می شه

دلم غصه نخورخورشیدطلوع می کنه

دلارودوباره پرنور می کنه

مهرماه سال 1383 majid_r4

نامه ای به پدر

پاکت بی تمبروتاریخ

نامه ی بی اسم وامضاء

کوچه ی دلواپسی ها

برسه بدست بابا

باسلام خدمت بابا

عرض کنم

که غوربت ما

همچنان بدنیست که می گن

راضیم الحمدالله

یادمون دادن که اینجا

زندگی رو سخت نگیریم

ازغم ویرونی تو

روزی صد 100 دفعه نمیریم

یادمون دادن که یاد سوختن خونه نیفتیم

خواب بودهرچه که دیدیم

بادبودهرچی شنفتیم

راستی چند وقت است که رفتم

بی غم و غزل سرکار

روزگارم ای بدک نیست

شکرغوربت گرم بازار

قلم ودفترشعرم

توی گنجه کنج دیوار

عکس سهراب روی تاغچه

غزلش گوشه ی انبار

توی نامه گفته بودی

بی چراغ دل مادر

براتون نور می فرستم

جنس اعلاءطرح آخر

من ستاره بوردم اینجا

بابیلیط های برنده

راستی اونجانورفانوس

یک شبش کرایه چنده

پاکت بی تمبروتاریخ

نامه ی بی اسم وامضاء

کوچه ی دلواپسی ها

برسه بدست بابا

باسلام خدمت بابا

عرض کنم

که غوربت ما

همچنان بدنیست که می گن

راضیم الحمدالله

 

 

 

حلقه

دختری خنده کنان گفت که چیست

رازاین حلقه ی زر

رازاین حلقه که انگشت مرا

این چنین تنگ گرفته است ببر

رازاین حلقه که در چهره ی او

اینهمه تابش ورخشندگی است

مردحیران شدوگفت:

حلقه ی خوشبختیست،حلقه ی زندگی است

همه گفتند:مبارک باشد

دختری گفت:دریغاکه مرا

بازدرمعنی آن شک باشد

سالها رفت وشبی

زنی افسرده نظر کرد به آن حلقه ی زر

دیددرنقش فروزنده ی او

روزهایی که به امیدوفای شوهر

به هدررفته هدر

زن پریشان شدونالیدکه وای

وای،این حلقه که در چهره ی او

بازهم تاش ورخشندگی است

حلقه ی بردگی و بندگی است

سیاوش من میگم من و شکستن

من می گم من و شکستن

چشم فانوسم و بستن

تو می گی خدابزرگه

ماه میده به شب من

من می گم آخه دلم بود

اونکه افتاده به خاکه

تو می گی سرت سلامت

آینه ها زلال و پاکه

آینه ها زلاله پاکه

اینه که فاصله هارو

نمی شه باگریه پرکرد

یکی شون بهارسرخوش

یکی مون پاییز پردرد

من میگم فاصله هرگز بین دستای دوتامن

تو می گی زندگی اینه حاصل عشق تو با من

من میگم حالا بسوزم

یاکه باغصه بسازم

تومی گی فرقی نداره

من که چیزی نمی بازم

من می گم اینجاروباختی

عمری که رفته نمیاد

تومی گی قصه همین بود

تویک برگی توی این باد

شکوه .سیاوش

باتوحکایتی دگر

این دل ما بسرکند

شب سیاه قصه را

هوای تو سحرکند

باورمانمی شود

درسرمانمی رود

ازگذر سینه ی ما

یاردگرگذرکند

شکوه بسی شنیده ام

ازدل زجرکشیده ام

کورشوم جزء تو اگر

زمزمه ای دگرکنم

مقصدومقصودم تویی

عشقم ومعبودم تویی

چاره ی کارماتویی

یاورویارماتویی

توبه نمی کنداثر

مرگ مگراثرکند

سیاوش غروب آفتاب

چشمای منتظر به پیچ جاده

دل هوره های دل پاک و ساده

پنجره ی بازوغروب پاییز

نم نم بارون توخیابون خیس

یادتوهرتنگ غروب تو قلب من می کوبه

سهم من از باتو بودن غم تلخ غروبه

غروب همیشه برای من نشونی از توبوده

برام یک یادگاریه

جزءاون چیزی نمونده

توذهن کوچه های آشنایی

پرشده از پاییزتن طلایی

تونیستی و وجودم و گرفته

شاخه ی خشک پیچک تنهایی

یادتوهرتنگ غروب تو قلب من می کوبه

سهم من از باتو بودن غم تلخ غروبه

غروب همیشه برای من نشونی از توبوده

برام یک یادگاریه

جزء اون چیزی نمونده

اشعار سیاوش قمیشی سکوی پنجره

توی سکوی کنارپنجره

همه شب جای منه

چندورق کاغذویک دونه قلم

همیشه یارمنه

کاغذای خط خطی

ازکناردربازپنجره

می پرندتوی کوچه

سرحال ازاین که آزادشدن

نمی دونن که اسیر دل سنگ باد شدن

دیگه بیداری شب عادتمه

همدم سکوت تنهایی من تیک تیک ساعتمه

تیک تیک ساعتمه

حالامن موندم و یک دونه ورق

که اونم از اسم تو سیاه می شه

همه چی توزندگی آخرش به پای تو حدر می شه

چشمونم فاصله را ازپنجره دید می زنه

دلم اسم تو رو فریاد می زنه

درای پنجره راتاانتهابازمی کنم

توخیالم با تو پرواز می کنم