نفی

یوشارویس درلحظه ی مرگ کسی که برایش بسیارعزیزبوداین واژه هارانوشت :
مامیمیریم اماتومی مانی ابدیت ازآن توست ودرابدیت هم چون نقاطی بی اهمیست دراین جهان واقعیت ها به یادنمی آییم بلکه هم چون برگ های سبزی خواهیم بود که دریک لحظه ی ویژه درشاخه های درخت زندگی جوانه خواهندزد.
این برگ ها ازدرخت سقوط می کنند امابه فراموشی سپرده نمی شوند چون توهمواره خودرادرمیان آنها به یادخواهی آورد.

پائلوکوئلیو

آزادی بی تعهدی نیست
توانایی انتخاب
وتعهدبه آن انتخاب است...

پیامبرعاشق

 


شایدبتوانی آنکه رابااوخندیده ای فراموش کنی،

اماهرگزنمی توانی آنکه رابااوگریسته ای فراموش کنی.

بایدچیزمقدس وشگفتی در نمک باشد، ازآنروکه دراشکهای ما ودریاست.

پیله

نیکوس کازانتزاکیس ((نویستده ی زوربای یونانی)) تعریف می کندکه درکودکی پیله ی کرم ابریشمی را روی درختی می یابد درست زمانی که پروانه خودراآماده می کند تاازپیله خارج بشود.کمی منتظرمی ماند اماسرانجام چون خروج پروانه طول می کشد تصمیم می گیرد به این فرایندشتاب بخشد.باحرارت دهانش پیله راگرم میکند تااینکه پروانه خروج خودرا آغازمی کند امابالهایش هنوزبسته اند ومدتی بعد می میرد.

کازانتزاکیس می گوید:بلوغی صبوراانه بایاری خورشیدلازم بود امامن انتظارکشیدن نمی دانستم .آن جنازه ی کوچک تابه امروزیکی از سنگین ترین بارهابرروی وجدانم بوده.اماهمون جنازه باعث شد بفهمم که فقط یک گناه کبیره ی حقیقی وجوددارد آن هم فشارآوردن برقوانین بزرگ کیهان.بردباری لازم است نیزانتظارزمان موعودراکشیدن وبااعتمادراهی را طی کردن که خداوندبرای زندگی مابرگزیده.

پیامبرعاشق


تولدومرگ ،شریفترین جلوه های شهامتند.

دوست من! من وتوبازندگی بیگانه خواهیم ماند

وبایکدیگروهریک باخویشتن،

تاروزی که توسخن گویی ومن گوش فرادهم،

تاصدای توراصدای خودپندارم

وآنگاه که درمقابل توبایستم ،

گمان برم که دربرابرآینه ای ایستاده ام.

آنها به من می گویند:((اگرخودرابشناسی همه ی انسانها را خواهی شناخت.))

ومن می گویم :((تنها زمانی خودراخواهم شناخت که همه ی انسانهارابشناسم.))

اگربواقع چشمانت را بگشایی وبنگری ، چهره ی خویش را در همه ی چهره ها خواهی دید، واگرگوش سپاری وبشنوی صدای خویش را درهمه ی صداها خواهی شنید.

اگرتنهاآنچه را که روشنایی آشکارمی کندمی توانی ببینی وآنچه را تنها صدا اعلام می کند می توانی بشنوی ،پس،براستی،نه می بینی ونه می شنوی.

انسان دوتن است یکی بیدار درتاریکی ودیگری خواب درروشنایی.

اگرقلبت آتشفشانی است چگونه ازگلها انتظارداری که دردستهایت برویند؟



بخش دیگرازنوشته های پیامبرعاشق

نیمی ازآنچه که می گویم بی معنااست اما آن را میگویم تانیمه ی دگررادریابی .

انسان به سحرنتواند رسد مگر با گذارشب.


تنهاعشق ومرگ همه چیزرادگرگون می کند.


توشراب می نوشی شاید که مست شوی ومن شراب می نوشم شایدکه مرا ازمستی آن شراب دیگر هشیارکند.

آنگاه که جامم خالی است به خالی بودنش رضامی دهم اما آنگاه که جامم نیمه پراست ازنیمه پربودن آن رنجیده می شوم . 

سخاوت آن نیست که آنچه رابیش ازتومحتاجم برمن ببخشی بلکه سخاوت آن است که آنچه را خودبیش ازمن محتاجی برمن ببخشی.

گوشه ای از نوشته های صادق هدایت درکتاب بوف کور


زندگی من بنظرم همانقدرغیرطبیعی نامعلوم وباورنکردنی میاید که نقش قلمدانی که باآن مشغول نوشتن هستم گویا یک نفرنقاش مجنون وسواسی روی جلداین قلمدان را کشیده اغلب به این نقش که نگاه می کنم مثل این است که بنظرم آشنا میاید شایدبرای همین نقش است ...شایدهمین نقش مراوادار به نوشتن می کند

درزندگی زخم هایی هست که مثل خوره روح  راآهسته ودرانزوامی خورد ومی تراشد




آنچه بوده است همان است که خواهد بود وآنچه شده است همان است که خواهد شد وزیرآفتاب هیچ چیز تازه نیست

جبران خلیل جبران



آن کس که به تو ماری می دهد وتو ازآن اتظارماهی داری شاید جزء مار چیزدیگری برای پیشکش نداشته باشد پس از جانب آن بخشندگی است


دف دل رابدست گرفت
ویولون ضجه رابردوش گذاشت
گیتاراشک راآماده کرد
وساکسیفون دستان نوازش راهم آماده کرد
احساس دستورنواختن داد
ریتم آرام پیانوآهنگ التماس رانواخت
بسیارآرام،آرام نواخت ونواخت
هرازگاهی گیتاربه یاری اش می آمد
کم کم صدای پیانو به همراه گیتاربالاگرفت
وویولون به یاریشان آمد
زدوزد جیغ کشید وضجه زد
ساکسیفون هم سعی میکردآهنگ گیتارراپنهان کند
آخردیگرنمیشد
دف هم آمد اوهم ازخواهش دل گفت
ناگاه احساس عقل راباخبرکرد
عقل آمدوگفت
دیگرناله بس است
چشمانت رابازکن اونیست وتودوباره درخوابی
آرام چشمهایت رابرهم بگذاروکمی فکرکن
نوشته شده توسط ترنم
نوشته شده توسط ترنمیث
اونیست ودیگرنخواهد بود
.چشمهایم رامیبندم اما بازحضورتوراحس میکنم

خوشبخت کسانیکه عقلشان پاره سنگ میبرد چون ملکوت آسمان مال آنهاست
آسمان که معلوم نیست ولی روی زمینش حتمامال آنهاست
انجیل ماتئوس ۵-۳