سلام دوستان امیدوارم حال همگی تون خوب باشه من وببخشیدبخاطراینکه چندوقتیه آپ نکردم علتش اینه که مطلب زیبایی هنوزگیرنیوردم برای نوشتن اماقول می دم به همین زودی مطلبی بنویسم
راستی یک چیزی بعضی هاازمن راجه به این عکس ها سوال میکنن که این عکسها چه کسانی هستند به ترتیب اولین عکس که احتیاج به معرفی نداره سیاوش خان عزیز بعدعکس زیریش که خودم هستم عکس بعداستادصادق هدایت هستش که من عاشقشم هم صادق هم سیاوش خان عکس بعدی عکس پسرخالم وپسرداییمه اونکه گل تو جیبشه یعنی داماد پسرداییمه وبغل دستش پسرخاله ی عزیزم هستش که خیلی دوستش دارم عکس بعدی هم که خودمم  عکس بعدمربوط به استاد بهروزحافظ پور مربی بدنسازیمه وعکس بعدی هم مربوط به استاد زنوری نوازنده ی با سابقه ی رادیوست که تدریس گیتارمی کنه درتمامیه سبک های روزدنیا بعدیشم که دوباره خودمم قول میدم درهفته ی آینده حتمامتن زیبایی براتون بنویسم برای همگی شما دوستان ووبلاگ نویسان آرزوی موفقیت می کنم پایدارباشید

پیامبرعاشق


تنهادیروزبودکه خویشتن راچون ذره ای لرزان وناموزون درجهان هستی پنداشتم اکنون میدانم که خودجهانم وهمه هستی باذراتی موزون درمن نوسان است.
آنهادربیداری خویش به من می گویند :((تووجهانی که درآن زندگی می کنی جزدانه ی ماسه ای درساحل بی کنار دریایی بیکران نیستند.))
ومن دررویایم به آنها می گویم :((من خوددریای بی کرانم وهمه ی کائنات جزدانه ماسه هایی درساحل من نیستند.))

تنها یک باربه سکوت واداشته شدم:
آن هنگام بود که کسی ازمن پرسید :((توکیستی؟))

نخستین اندیشه ی خدا یک فرشته بودونخستین سخن او یک انسان.

پیامبرعاشق

آنگاه که مقابل تو چون آینه ای شفاف ایستادم درمن چشم دوختی وتصویرخودرادیدی.
سپس گفتی:((به تو عشق می ورزم.))
امابراستی توخودت رادرمن دوست داشتی .
عشقی که همواره سبزنشود همیشه درحال مرگ است.
من مسافری ودریانوردی هستم وهرروزمنطقه ای جدیدرادر روحم کشف می کنم.

گذشته



مرورگذشته هاهمیشه توام باپشیمانی است وکلمه ی ای کاش رادرپی دارد.

بعضی حسرت هاچون پیچکی برروی شاخ وبرگ زندگیمان پیچیده اند وباچنان

سرعتی رشدمی کنندکه تابه خودبجنبیم تمام دیواره های قلبمان را فراخواهدگرفت.

پیامبرعاشق

عشق دریای بیکرانی است باامواج پرتلاطم وگردابهای مهیب.

عشق درخت کهنسالی است که همیشه تروتازه وشاداب است وبااشک چشم آبیاری می شود.

عشق

عشق طوماری است که دریک جمله خلاصه می شود وکتیبه ای است که فقط بایک نگاه می شود آن را خواند.

گذشته رانمی شدبه حال ارتباط داد.چون خط فاصله ای درمیانشان بود.

بیشتربااحساسم بازی می کردم تا با کلمات .

چشم هایم رابسته بودم.نه گذشته رامیدیدم نه آینده را.

درحال گمشده بودم خودم راپیدانمی کردم.اطرافم پرازمه بود.مه غلیظی که نه پشت سرقابل رویت بود نه مقابل.

فقط دستی راکه برای رهاییم درازشده بود میدیدم .اگرآن رانمی گرفتم درتاریکی محض گم می شدم،برای پس زدنش توانی دروجودم باقی نمانده بود.کم کم داشت مه راکنارمی زد وخودرانمایان می ساخت.برق محبتی که درنگاهش بوددرتاریکی می درخشید.معلوم نبودخاطره ها کجا هستند .کدام داروی بیهوشی بی حسشان ساخته ودرکدام بسترآرمیده اند...