تنهایک باربه سکوت واداشته شدم :

 

آن هنگام بودکه کسی از من پرسیدتوکیستی؟

 

هزاران هزارسال پیش ازآنکه دریاوباد دربیشه،کلام رابه ماعطاکنند

 

ماآفریدگانی مضطرب سرگردان وآروزمندبودیم.

 

حال چگونه می توانیم روزگارگذشته ی درونمان راباآواهای دیروزهایمان بیان کنیم.

کنون خواهان آنم که خویشتن راکمال بخشم،اما چگونه توانم جزاینکه سیاره ای شوم که درآن زندگیهای هوشمندانه ای برقراراست؟

آیااین هدف همه ی انسان هانیست؟

 

شگفتا!آروزی پاره ای لذت ها،بخشی ازاندوه من است.

ازحقیقت مطلق ناآگاهم ،ولی درمقابل نادانی خویش فروتنم وسربلندی وپاداشم دراین است.

 

میان پندارانسان وفضیلت انسان فاصله ای است که می تواند تنهاباعشق او پیموده شود .

هزراسال پیش همسایه ام مراگفت:((اززندگی بیزارم،چراکه جزرنج هیچ نیست.))

ودیروزازکنارگورستانی عبورکردم وزندگی رادیدم که برفرازگوراو می رقصید.