آزادی بی تعهدی نیست
توانایی انتخاب
وتعهدبه آن انتخاب است...
شایدبتوانی آنکه رابااوخندیده ای فراموش کنی،
اماهرگزنمی توانی آنکه رابااوگریسته ای فراموش کنی.
بایدچیزمقدس وشگفتی در نمک باشد، ازآنروکه دراشکهای ما ودریاست.
نیکوس کازانتزاکیس ((نویستده ی زوربای یونانی)) تعریف می کندکه درکودکی پیله ی کرم ابریشمی را روی درختی می یابد درست زمانی که پروانه خودراآماده می کند تاازپیله خارج بشود.کمی منتظرمی ماند اماسرانجام چون خروج پروانه طول می کشد تصمیم می گیرد به این فرایندشتاب بخشد.باحرارت دهانش پیله راگرم میکند تااینکه پروانه خروج خودرا آغازمی کند امابالهایش هنوزبسته اند ومدتی بعد می میرد.
کازانتزاکیس می گوید:بلوغی صبوراانه بایاری خورشیدلازم بود امامن انتظارکشیدن نمی دانستم .آن جنازه ی کوچک تابه امروزیکی از سنگین ترین بارهابرروی وجدانم بوده.اماهمون جنازه باعث شد بفهمم که فقط یک گناه کبیره ی حقیقی وجوددارد آن هم فشارآوردن برقوانین بزرگ کیهان.بردباری لازم است نیزانتظارزمان موعودراکشیدن وبااعتمادراهی را طی کردن که خداوندبرای زندگی مابرگزیده.
تولدومرگ ،شریفترین جلوه های شهامتند.
دوست من! من وتوبازندگی بیگانه خواهیم ماند
وبایکدیگروهریک باخویشتن،
تاروزی که توسخن گویی ومن گوش فرادهم،
تاصدای توراصدای خودپندارم
وآنگاه که درمقابل توبایستم ،
گمان برم که دربرابرآینه ای ایستاده ام.
آنها به من می گویند:((اگرخودرابشناسی همه ی انسانها را خواهی شناخت.))
ومن می گویم :((تنها زمانی خودراخواهم شناخت که همه ی انسانهارابشناسم.))
اگربواقع چشمانت را بگشایی وبنگری ، چهره ی خویش را در همه ی چهره ها خواهی دید، واگرگوش سپاری وبشنوی صدای خویش را درهمه ی صداها خواهی شنید.
اگرتنهاآنچه را که روشنایی آشکارمی کندمی توانی ببینی وآنچه را تنها صدا اعلام می کند می توانی بشنوی ،پس،براستی،نه می بینی ونه می شنوی.
انسان دوتن است یکی بیدار درتاریکی ودیگری خواب درروشنایی.
اگرقلبت آتشفشانی است چگونه ازگلها انتظارداری که دردستهایت برویند؟
نیمی ازآنچه که می گویم بی معنااست اما آن را میگویم تانیمه ی دگررادریابی .
انسان به سحرنتواند رسد مگر با گذارشب.
تنهاعشق ومرگ همه چیزرادگرگون می کند.
توشراب می نوشی شاید که مست شوی ومن شراب می نوشم شایدکه مرا ازمستی آن شراب دیگر هشیارکند.
آنگاه که جامم خالی است به خالی بودنش رضامی دهم اما آنگاه که جامم نیمه پراست ازنیمه پربودن آن رنجیده می شوم .
سخاوت آن نیست که آنچه رابیش ازتومحتاجم برمن ببخشی بلکه سخاوت آن است که آنچه را خودبیش ازمن محتاجی برمن ببخشی.
زندگی من بنظرم همانقدرغیرطبیعی نامعلوم وباورنکردنی میاید که نقش قلمدانی که باآن مشغول نوشتن هستم گویا یک نفرنقاش مجنون وسواسی روی جلداین قلمدان را کشیده اغلب به این نقش که نگاه می کنم مثل این است که بنظرم آشنا میاید شایدبرای همین نقش است ...شایدهمین نقش مراوادار به نوشتن می کند